زبان داني آمد به صاحبدلي

شاعر : سعدي

که محکم فرومانده‌ام در گليزبان داني آمد به صاحبدلي
که دانگي از او بر دلم ده من استيکي سفله را ده درم بر من است
همه روز چون سايه دنبال منهمه شب پريشان از او حال من
درون دلم چون در خانه ريشبکرد از سخنهاي خاطر پريش
جز اين ده درم چيز ديگر ندادخدايش مگر تا ز مادر بزاد
نخوانده بجز باب لاينصرفندانسته از دفتر دين الف
که اين قلتبان حلقه بر در نزدخور از کوه يک روز سر بر نزد
از آن سنگدل دست گيرد به سيمدر انديشه‌ام تا کدامم کريم
درستي دو، در آستينش نهادشنيد اين سخن پير فرخ نهاد
برون رفت ازان جا چو زر تازه رويزر افتاد در دست افسانه گوي
بر او گر بميرد نبايد گريستيکي گفت: شيخ اين نداني که کيست؟
ابو زيد را اسب و فرزين نهدگدايي که بر شير نر زين نهد
تو مرد زبان نيستي، گوش باشبر آشفت عابد که خاموش باش
ز خلق آبرويش نگه داشتماگر راست بود آنچه پنداشتم
الا تا نپنداري افسوس کردوگر شوخ چشمي و سالوس کرد
ز دست چنان گر بزي يافه گويکه خود را نگه داشتم آبروي
که اين کسب خيرست و آن دفع شربد و نيک را بذل کن سيم و زر
بياموزد اخلاق صاحبدلانخنک آن که در صحبت عاقلان
به عزت کني پند سعدي به گوشگرت عقل و راي است و تدبير و هوش
نه در چشم و زلف و بناگوش و خالکه اغلب در اين شيوه دارد مقال